ماجراهای زینب
سلام سلام..........نميدونم درست چند وقت گذشته که نيومدم ..فکر نکنيد که چيزي برا گفتن نداشتم يا زينب کار جديدي نکرده.....از کجا شروع کنم؟فکر کنم از دندون در آوردن کوچول :فکر کنم 1 ماه پيش بود ..آهان راستي يادم اومد روزيکه رفتيم خونه خانم بهرامي که جشن امام جواد بود ..شبش که داشتم سوپ بهش ميدادم ديدم تق تق صدا کرد دوباره با قاشق رو دندونش زدم ديدم بله دخترم دندون در آورده..خيلي خوشحال شدم وباباش رو صدا کردم ...البته 1 دندونش در اومده و هنوز هم 1 دندون داره .دومين ماجرايي که اتفاق افتاد مامان گفتن زينب بود که خيلي من وباباش رو شگفت زده کردو 1 هفته بعدش بابا گفت که ديگه باباش کلي ذوق کرد و با هر بابا گفتن زينب عشق ميکرد..بعدش هم دد رو گفت ....ديگه کلي خودشو تو دلها جا کرده فسقلي ما
سومين اتفاقي که در زندگي زينب افتاد و کلي منو اول خوشحال کرد ولي بعدش فهميدم خيلي هم نبايد خوشحال باشم چون همش بايد دنبالش بدوم. چهار دست وپا رفتن زينب گلي ما بود که ماشاالله بر سرعتش هر روزاضافه ميشه .انگار سر جاش گذاشتن فايده نداره همون موقع راه مي افته دوباره ديگه حسابي کنجکاو شده و هر چيز خطرناکي رو بايد جمع کنم. بايد به قول مامانم از دست بچه اينقدري دسته هاون رو هم آويزون کرد..
اما اينها همه مزاح بود ..بايد خدا رو شکر کرد بابت اينهمه لطف ورحمتش که به بچه به اين کوچکي متناسب به نيازش در هر دوره نيرو وتوان وحرکت ميده خدايا شکرت