زینب زینب ، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 20 روز سن داره

زینب خانم کوچولو

امام مهربان ما بچه ها

امروز امام ما کودکان دیروز ومادران و پدران امروز از پیشمان رفت...... .هر چند کوچک بودیم اما بزرگی امام را با همه کوچکیمان حس میکردیم ورفتنش را باور  نداشتیم     امام وکودکان:اوفقط به خواب رفته است... من به دیدن توآمدم پس چرانمی شوی بلند؟ دستهای مهربان تو پس چراتکان نمی خورند؟! این جنازه ی تونیست نیست من کفن سرم نمی شود یعنی ای پدر تورفته ای من که باورم نمی شود! لااقل بگو بگو یک کلام تازه زیر لب آه شب شده بلند شو دیرمی شود نماز شب! بازهم تو حرف می زنی بازهم تومی شوی بلند یامن اشتباه کرده ام یابه من دروغ گفته...
11 شهريور 1391

شیطنت های زینب کوچولو و تبریک سال نو

زينب کوچولو خيلي شيطون شده. .ديگه توي خونه باهاش دارم يکسره بازي ميکنم.شب هم که ميشه نوبت باباش ميشه.. ديگه برام يک مشکل شده اين موضوع>اما خونه مامانم که ميرم انگار دنيا رو بهش دادن اينقدر جا براي کنجکاوي داره که کمتر سراغم مياد رفتم يکسري مطلب درباره نوع بازي بازيهاي ابتکاري از کتابها و اينترنت جمع کردم  ولي باز نميدونم باهاش چي کار کنم فکر کنيد از صبح که ازخواب بيدار ميشه دقيقا بعد از صبحانه و گاهي در وسط صبحانه خوردن دستم رو ميگيره وبه بازي مورد علاقش ميبره.. تاب بازي ميکنه بعد دستم رو ميگيره دور و اطراف اتاق تا هر بازي که ميخواد انتخاب کنه .خلاصه نقاشي ميکشم براش .خانه هوش رو براش ميچينم/مثلا براش خريدم که سرش گرم بشه سر منو گر...
27 اسفند 1390

ماجراهای زینب

سلام سلام..........نميدونم درست چند وقت گذشته که نيومدم ..فکر نکنيد که چيزي برا گفتن نداشتم يا زينب کار جديدي نکرده.....از کجا شروع کنم؟فکر کنم از دندون در آوردن کوچول :فکر کنم 1 ماه پيش بود ..آهان راستي يادم اومد روزيکه رفتيم خونه خانم بهرامي که جشن امام جواد بود ..شبش که داشتم سوپ بهش ميدادم ديدم تق تق صدا کرد دوباره با قاشق رو دندونش زدم ديدم بله دخترم دندون در آورده.. خيلي خوشحال شدم وباباش رو صدا کردم ...البته 1 دندونش در اومده و هنوز هم 1 دندون داره .دومين ماجرايي که اتفاق افتاد مامان گفتن زينب بود که خيلي من وباباش رو شگفت زده کردو 1 هفته بعدش بابا گفت که ديگه باباش کلي ذوق کرد و با هر بابا گفتن زينب عشق ميکرد..بعدش هم دد رو گفت ......
25 شهريور 1390

زینب سرسری میکنه

سلام عسل گلي مامان.جيگر طلاي نازي زينب نازي نازي........چند روزيه سرسري ياد گرفتي و هي سرسري ميکني .مامان همرات ميخونه:سرسري باباش مياد صداي کفش پاش مياد..تو هم ذوق ميکني..جيگرتو برم که هر روز بامزه تر ميشي..ماشاالله .....ديشب داشتم کتابي ميخوندم که توش يک روايت عجيب ديدم که تا بحال نشنيده بودم:از امام صادق (ع )که"هيچ طفلي نيست مگر آنکه امام زمانش را زيارت ميکندو با او مناجات ميکند..پس گريه او براي جدايي از امام است وخنده اش هنگامي است که امام به سوي او روي مي آورد  اين سعادت تا زماني است که کودک به زبان بيايد.از آن پس اين در رحمت به رويش بسته ميشود و بر دل وجانش مهر فراموشي زده ميشود"..معصوم مامان التماس دعا... ..... .خانم طلا..چند رو...
12 خرداد 1390

برای تعجیل در ظهور امام زمان صلوات

به نام خدااین شعر تقدیم به همه بچه ها و مامانا تا براشون بخونن......:                                                                    سلام سلام بچه ها ..............سلام سلام غنچه ها روي زمين زيبا..................يه گوشه اي همينجا اميد آخر ما........................امام وسرور ما ما رو نگاه ميکنه..........
12 خرداد 1390

درد سر های واکسن

...ديروز رفتيم با بابايي  برا گرفتن وزن و قد کوچولت ..وزنت 7 کيلو و600 بود بعدش هم واکسنتو زديم ..من که نميتونم ببينم واکسن زدنتو .  بابايي پاهاي کوچولوتو گرفت وخانمه زد واکسنتو ...خلاصه اولاش يک کمي گريه ميکردي اما هر چي طرف شب ميرفت بدتر ميشدي ....چه جيغايي ميزدي..دلم کباب ميشد ..راستي ظهرش بهت اولين فرنيت رو دادم ..اينقدر ذوق کرده بودي و دوست داشتي  شيکمو خانم ...
15 ارديبهشت 1390