ماجرای عروسی رفتن زینب
ما چند وقت پیش 2 تا عروسی پشت سر هم داشتیم ...شما هم لباس عروسی که قبلا برات خریده بودم داشتی ..از چند روز قبل از عروسی لباست رو در آوردم وبهت نشون دادم وبرات توضیح دادم که ما میخوایم چند روز بعد بریم عروسی .شما هم با تعجب وبا دقت به حرفام گوش میدادی...آخه آخرین باری که عروسی برده بودمت توی تابستون بود وخیلی متوجه نمیشدی یا شاید هم اگر برات میگفتم میفهمیدی اما عنوان عروسی رو تا بحال برات نگفته بودم ..بهر حال خیلی مشتاق بودی که بری عروسی ببینی که چه جایی هست وتوی این چند روز هروقت که بهانه میگرفتی یا بی دلیل گریه میکردی, من بهت دوباره عروسی که میخوایم بریم رو یاد آوری میکردم و تو ساکت میشدی ..بالاخره روز موعود فرا رسید ومن کارهای شما رو کردم هرچند خیلی اذیت کردی تا لباسات رو تنت کردم ؛ ذوق عروسی زیادی شیطونت کرده بود واز دستم فرار میکردی بالاخره سوار ماشین شدیم وفهمیدی دیگه داریم میریم یک ذوقی کردی وبلند گفتی عروسییییی .. عروسی بیریم..به به بوخوریم ..دست بیزنیم .
من وبابا هم کلی بهت خندیدیم..اما راه طولانی بود وتوی راه کلی من وشما با هم کلکل کردیم از بس شیطنت میکردی ..
خلاصه رسیدیم وشما با من اومدی .اما نمیذاشتی من یک کم سر ووضعم رو مرتب کنم..هی میگفتی:مامان بیریم عروسی ..
من هم برای اینکه دست از سرم برداری اتاق عقد که روبرومون بود و هنوز عروس وداماد اونجا بودند را بهت نشون دادم وگفتم مامان جان عروس اونجاست.که دیدم واسه خودت دویدی و رفتی تا به قول خودت عروسی رو ببینی همون موقع هم گفتند داماد داره میاد بیرون از اتاق عقد ومن هم اون موقع هر چی صدات میزدم نمی اومدی پیشم...خلاصه بالاخره عروسی رو دیدی و به به خوردی ودست زدی وحسابی شیطنت کردی..
.
اما عروسی فردا شب که باز هم پیش من بودی :قسمت خانم ها پایین همکف بود وکلی پله رفتیم پایین ,البته یک طبقه ونصفی بود اما نمیدونم چرا اینقدر سختم بود و در این فکر بودم که جای به این معروفی چرا آسانسور نداره و مواظبت بودم که لباست زیر پات گیر نکنه البته اونقدر بلند نبود ...
خلاصه رفتیم واین بار حتی مهلت به من نمیدادی تا چادرم رو تا بکنم و همش میخواستی بری بیرون..خلاصه من ٤چشمی مواظبت بودم که در نری که تا اومدم با یک نفر سلام واحوالپرسی بکنم یکدفعه دیدم نیستی ..گفتم که شاید رفتی یک کم اونطرف تر وایسادی وکارهام رو کردم که برم توی سالن..دیدم که نه این دور واطراف نیستی..گفتم حتما رفتی توی سالن اونجا هم که رفتم هر چی گشتم پیدات نکردم...خدایا یک دفعه کمی ترس برم داشت ..رفتم وتوی دستشویی و جاهای دیگه که به فکرم میرسید گشتم اما باز هم نبودی که نبودی یکنفر گفت شاید رفته از پله ها بالا..گفتم فکر نکنم چون هیچ وقت در این حد ازم دور نمیشدی..با این حال چادرم رو سر کردم ورفتم بالا اما هر چی بالاتر میرفتم نا امید تر میشدم ..تا اینکه چند تا پله مونده بود که به همکف برسم دیدم صدای یک آقایی میاد که میگه این بچه مال کیه که بعد دیدم زینب اومده دم پله ها ومیخواد بیاد پایین که تا من رو دید با یک حالتی که بیشترش تعجب و یک کم ترس بود گفت :مامان ...آقاهه..من که هم از دستش خندم گرفته بود وهم نمیخواستم بهش بخندم گفتم بله آقاهه دعوات کرد..کجا رفته بودی؟و.....
خلاصه تا آخر که عروسی تمام شد همش در حال گشت وگذار دور سالن بودی و کمتر پیشم می اومدی..آخر سر هم نمیخواستی بیای .با بچه های دیگه دوست شده بودی ودنبال هم می کردین ومن به این فکر افتادم که چقدر بزرگ شدی.