دوران شیرین زبونی
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام عسلی مامان شما دیگه خیلی بامزه صحبت میکنی من هر روز به خودم قول میدم که بیام و از شیرین زبونیت بگم اما مگه وقت میکنم
- از همین امروز بگم که داشتی نقل میخوردی وچه بامزه میگفتی: اینو بوخورم
- شعر تاب تاب ابازی رو خیلی بامزه میخونی:تا تا ابازی ..نا نا ابازی .....اگر منو بدّازی....اَغَلِ بابا بدّازی
- شمارش رو چند ماهه بلدی و تا 20 میخونی وخیلی قشنگ و واضح میشماری...آفرین
- چند تا سوره کوچک قرآن رو بلدی مثل حمد و توحید و سوره های ناس و فلق وکافرون وقدر رو
با همراهی ما میخونی
سوره حمد رو خیلی بامزه میخونی ومن یاد صدای بچگی خودم می افتم که 2 سالم بوده وسوره حمد رو میخونم و باباجون و مامان جون صدام رو ضبط کردند و گاهی دایی مهدی (به قول تو دایی مِنّی)
که 8 سالش بود صحبت میکنه میگم:تو نگو تو نگو
-اما شما بچه دوران کامپیوتر وموبایل هستی وکلمه هایی بلدی که ما بلد نبودیم مثل اینکه شمای فسقلی خانم بعضی وقتها که موبایل یا لب تاب شارژ ندارن و میری روشن میکنی و میبینی روشن نمیشه با خوشمزگی آهسته میگی " شارس نداره " یا میگی "روشن مِمیشه " یا گاهی که اسباب بازی های باطری دارت رو روشن میکنی میگی "باتّی نداره بابا باتی بیخره ."...
- لب تاب رو هم که فکر میکنی اختراع شده برای دیدن عکس و فیلم اونهم فقط عکسای خودت و وقتی میری سراغ لب تاب وتندی روشنش میکنی و جیغ میزنی " عکس " و معمولا منظورت فیلمه ما دیگه فاتحمون خوندس از بس که اذیت نمیکنی اصلا..چون اینقدر هیجان زده میشی که نمیدونی کدوم فیلمت رو میخوای ببینی ومامان مدتی تحمل میکنه و وقتی میبینه که بجای سرگرم شدن داری بهانه میاری ؛حالا اینجاست که مامان دیگه صبرش لبریز میشه وعکس بی عکس و ادامه ماجرا...........
- تازگی مفهوم ترس رو یاد گرفتی وتا از چیزی میترسی میگی: "ترسید " ...
یکبار که خونه عمه زهرا رفته بودیم آقای عموزاده که خیلی بچه دوسته بهت گفت :"پخ " و تو ترسیدی ویکسره میگی: " آقا عمو زه بِخ ..ترسید " واز هر کلمه ای که شبیه اسم آقای عموزاده باشه میترسی ..نازی مامان عزیزم
مثل همه بچه ها شعر رو خیلی دوست داری وشعر یک توپ دارم رو اینجوری میخونی:
"توب قِقِلی...سرخ آبی....هوا بِ...مِمیدونی کجا بِ...من .."
شعر های توی ده شلمرود...شالی وداداشی.. رو بلدی و میخونی با خودت.
کتابهای تاتی کوچولو که برات خریدم رو خیلی دوست داری ومیری میاری و میگی: "مامان تاتی بوخون"
اما شما حسابی دَدَری تشریف دارین واز صبح که از خواب بیدار میشی تا شب در فکر دَدَر هستی..
پارک در راس همه دَدَهاست وتقریبا هر روز اگه نری یک روز در میان باید بری وگرنه نمیشه که توی خونه مامان رو کلافه میکنی از بس میگی "سرُسُر بازی" یا "ال" که منظورت الاکلنگه ..اما روی الاکلنگ هم که میشینی دوست داری فقط خودت بازی کنی و به بچه ها یی که میخوان بشینن اول با احترام میگی که نشینن وبعد با استفاده از روش های دیگه :"نی نی برو مامانت" و اگه نینی کوتاه نیومد
و مامان هم هر چی نصیحت میکنه که زینب نی نی هم میخواد بشینه,میگی :مَخ"
اما زود هم دلت به رحم میاد و تا میگم زینب نی نی گریه میکنه ها ,کمی فکر میکنی ومیگی نی نی بیا
امروز که برده بودمت پارک قبلش ازت قول گرفتم که با نی نی ها دوست باشی و اونجا به قولت عمل کردی و با یک دخترکوچولو همسن خودت دوست شدی وهمدیگه رو بوسه باران کردین
,با همدیگه میرفتین بالای سرسره واونجا احساساتی میشدی ونی نی رو بوس میکردی اونقدر که من ومامان نی نی نگران میشدیم که نیفتین پایین..آفرین دخترم که به قولت عمل کردی
.
وحالا: یک بوس دو بوس هزار تا بوس برای زینب ملوس