زینب زینب ، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 2 روز سن داره

زینب خانم کوچولو

نقاشی های زینب ما

به نام خدا من میخوام توی این پست نقاشی های شما کوچول خانم رو بذارم هر چند خیلی کیفیت نداره اما بامزه است. مثلا این نقاشی رو که چند هفته پیش داشتی میکشیدی و بلند بلند میخوندی: چِشب چِشب، ابرو،ماغ ماغ گردو  {چشم چشم ابرو.دماغ ودهن یک گردو} وخیلی شده که این شعر رو میخونی ومیکشی ومن فکر میکردم داری خطخطی میکنی..ولی دقت که کردم دیدم داری دو تا چشم میذاری ویک دایره دورش میکشی.. حالا دیدم چه خوبه چند تا از نقاشی هات رو اینجا بذارم تا بعدا ببینی.. این نقاشیت رو چند هفته قبل از اینکه ٢ سالت بشه کشیدی       این هم خط های تقریبا صافی که کشیده نقاش کوچولو     ...
6 آذر 1391

زینب در محرم

السلام علی الطفل الصغیر من غم مهر حسین با شیر از مادر گرفتم روز اول کامدم دستور تا آخر گرفتم و حالا که دخترم 2 ساله شده   ...
6 آذر 1391

سلام بر خون خدا و سلام بر محرم

                                                     بسم الله الرحمن الرحیم   باز محرم رسید، ماه عزای حسین سینه‌ی ما می‌شود، کرب و بلای حسین کاش که ترکم شود غفلت و جرم و گناه تا که بگیرم صفا، من ز صفای حسین                             ...
4 آذر 1391

ماجرای عروسی رفتن زینب

ما چند وقت پیش  2 تا عروسی پشت سر هم داشتیم ...شما هم لباس عروسی که قبلا برات خریده بودم داشتی ..از چند روز قبل از عروسی لباست رو در آوردم وبهت نشون دادم وبرات توضیح دادم که ما میخوایم چند روز بعد بریم عروسی .شما هم با تعجب وبا دقت به حرفام گوش میدادی...آخه آخرین باری که عروسی برده بودمت توی تابستون بود وخیلی متوجه نمیشدی یا شاید هم اگر برات میگفتم میفهمیدی اما عنوان عروسی رو تا بحال برات نگفته بودم ..بهر حال خیلی مشتاق بودی که بری عروسی ببینی که چه جایی هست وتوی این چند روز هروقت که بهانه میگرفتی یا بی دلیل گریه میکردی, من بهت دوباره عروسی که میخوایم بریم رو یاد آوری میکردم و تو ساکت میشدی ..بالاخره روز موعود فرا رسید ومن کار...
27 آبان 1391

زینب گُل من

دختر قشنگ مامان این روزا راه میری و یکسره میگی :عزیزم.... خرس بزرگتو بغل میکنی و کلی نوازش میکنی وقربون صدقش میری چند وقته که میخوای سلام کنی بلند میگی:سلامٌ علیتُم؛خوبی؟ تازگی هم همش میگی :دوست ندارمش اینم یک عکس از گل من ...
9 آبان 1391

دوران شیرین زبونی

بسم الله الرحمن الرحیم سلام عسلی مامان شما دیگه خیلی بامزه صحبت میکنی من هر روز به خودم قول میدم که بیام و از شیرین زبونیت بگم اما مگه وقت میکنم     -         از همین امروز بگم که داشتی نقل میخوردی وچه بامزه میگفتی: اینو بوخورم - شعر تاب تاب ابازی رو خیلی بامزه میخونی:تا تا ابازی  ..نا نا ابازی .....اگر منو بدّازی....اَغَلِ بابا بدّازی - شمارش رو چند ماهه بلدی و تا 20 میخونی وخیلی قشنگ و واضح میشماری...آفرین - چند تا سوره کوچک قرآن رو بلدی مثل حمد و توحید و سوره های ناس و فلق وکافرون وقدر رو با همراهی ما میخونی سوره حمد رو خیلی بامزه میخونی ومن یاد صدای ...
2 مهر 1391